روی نان قندی نیمه خشک، کره مالیدم و با لیوان چایم برگشتم پشت میز. روی کیبرد قوز کردم که یادم افتاد شانزده آذر چند سال پیش خواب ماندم. نمیدانم چرا بعد از دو سال و نیم، آن هم درست وسط بهار، ناگهان باید به یاد بیاورم که شانزده آذر نود و دو، خواب ماندیم و نرفتیم دانشگاه. چند ساعت بعد از ساعت معمول ِ بیدار شدنمان، وسطِ روز، بیدار شدیم و گفتیم”ای وای”. و مثل هر روز ِ دیگری، انگار نه انگار که روز دانشجو باشد یا روزی باشد که فرقی با بقیه روزها دارد، از اتاق کوچک بیرون رفتیم و روی گاز کثیف خوابگاه صبحانه درست کردیم. روز دانشجو را از دست داده بودیم. یکی از ما تازه عاشق شده بود و هر روز صبح با آوازی جدید چشم باز میکرد، یکی دیگر از ما یاری از بچههای کلاس داشت و هر روز میدیدش و خب، غیر از شانزده آذر نود و دو و بعضی روزهای دیگر. نفر سومی که خواب مانده بود من بودم. با لباس خواب از روی تختی که بوی وایتکس و اشک میداد، بلند شده بودم و کورمال کورمال رفته بودم پشت پنجرههای حفاظت شدهی خوابگاه و چشمم را به زور چسباندم به یکی از دایرههای ریز فلزی که خیابان از پشت آنها معلوم بود و فکر کرده بودم دوستم که ندارد، پول هم که ندارم، با ویراستارم هم دعوام شده، روز دانشجو را هم که خواب ماندم. دنیا دیگر دارد به انتها میرسد.
شگفتانگیزترین اتفاقی که بعد از آن روز در نوزده سالگی افتاد، این بود که دنیا تمام نشد. دنیا حتی به تمام شدن نزدیک هم نشد. زمستان بعد از آن شانزده آذر، زخم معده گرفتم و دنیا تمام نشد. وقتی وسط تحریریه، کاری را که برایش با چنگ و دندان جنگیده بودم، با دعوا و فریاد ترک کردم باز هم دنیا تمام نشد. برف سنگین که آمد و اتوبوس دانشگاه روی سرپایینی سر خورد و افتاد هم تمام نشد، عصرهای ملالآوری که از بلوار دانشجو پایین میآمدم، دستهام را توی جیب کاپشنم میکردم و از آن تو، قبض خرید و پسته در میآوردم و بعض میکردم “من زنده از این دانشگاه بیرون نمیام.” فارغالتحصیل که شدم هم تمام نشد، دوست صمیمیام که به من خیانت کرد هم تمام نشد، نشد که نشد.
من بیست و سه ساله شدم، لاغر شدم، موهایم را کوتاه کردم و همهجیز، همهچیز به مراتب آسان تر شد. رقیقتر شد. عشق اگر در نوزده سالگی، سُرمهای تیره بود و غلیظ که از گلوی کوچکم به سختی پایین میرفت، امروز انگار رقیقتر شده، آبی فیروزهایست. آسانتر، خوشرنگتر و خوشمزهتر. نوزده ساله که بودم گلویم مدام از عشق درد میکرد و امروز دیگر درد ندارم و این اصلا بد نیست. اسمش کرخت شدن هم نیست و این رقیق شدن، بهترین اتفاقیست که در این سالها برایم افتاد. انگار شربت شیرینی که گلویم را میزد را ریختم دور و شربتی کمشیرین و خوشرنگ را ریختم توی لیوانی و با خودم همه جا میبرم. امروز اگر عاشق شوم، سالم و فیروزهای و کمشیرین خواهم بود!
بیست و سه سالته و همچین می نویسی
باریکلا
قشنگ و دلبرانه می نویسی
کیف کردم
نه از همه نوشته هات که همه رو هم نخوندم و همفاز هم نبود با من چند تایی ولی اینا عالی بودن
LikeLiked by 1 person